جدول جو
جدول جو

معنی دره بر - جستجوی لغت در جدول جو

دره بر
(دَرْ رَ بَ)
ده کوچکی است از بخش ماهان شهرستان کرمان. واقع در 16 هزارگزی خاور ماهان و 14هزارگزی راه شوسۀ کرمان بم. مزرعۀ مهدی آبادجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهره بر
تصویر بهره بر
سود برنده، شریک، انباز
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی تیر یا شمشیر تیز که زره را بدراند و از آن بگذرد و به بدن برسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گره بر
تصویر گره بر
کیسه بر، جیب بر، برای مثال توانگر ز رهزن بود ترسناک / تهی کیسه را از گره بر چه باک (امیرخسرو- مجمع الفرس - گره بر)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بره بره
تصویر بره بره
خراش دار، شیاردار، چیزی که دارای بریدگی ها یا شیارهای ریز باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تره بار
تصویر تره بار
انواع میوه ها و سبزی های خوردنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اره گر
تصویر اره گر
کسی که اره می سازد، اره ساز
فرهنگ فارسی عمید
(دَ سَ)
نام محلی در 52 هزارمتری ساوجبلاغ میان کرده کرد و حیدرآباد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَرَ / رِ)
مقابل خشکبار میوه های تازه و احرارالبقول مانند: خربزه، هندوانه، خیار، گرمک، طالبی، گیلاس، زردآلو، کاهو و سبزیهای خوردنی و جز اینها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تُ بِ بَ)
دهی جزء دهستان چهارفریضه است که در بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی و 25هزارگزی بندر انزلی بر کنارمرداب واقع شده است. جلگه ای مرطوب است و 330 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه واویلا و محصول آن توتون سیگار و ابریشم و صیفی و شغل اهالی زراعت و صیادی و حصیربافی است. راه مالرو دارد و با قایق هم میتوان به بندر انزلی رفت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَرْ رَ / رِ گَ)
که ارّه سازد. صانع ارّه. (آنندراج) :
زند ارّه گر چون دم از کار خویش
ز سین سیادت نهد ارّه پیش.
ملاطغرا
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ / بُ)
ارث برنده. وارث، نیک باریدن، ارثعنان شعر، فروگذاشته شدن موی، سستی. ضعف. فرومایگی. (منتهی الارب). سست شدن. سست و نرم شدن
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
شریک و انباز. (برهان). شریک و انباز که قسمت خود را برد. (آنندراج) (انجمن آرا). شریک و انباز. بهره ور. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُرْ رَ / رِ بُرْ رَ/ رِ)
دارای شیارهای موازی. ناصاف و ناهموار. شکاف دار. (فرهنگ لغات عامیانه).
- بره بره شدن، دارای شیارهای موازی گشتن چنانکه در جاده های خاکی، ابر و شیر و امثال آن. به قطعاتی از هم جدا شدن. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ سَ)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس.
خاقانی.
گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم.
خاقانی.
هنرت مشک نافۀ آهوست
چه عجب مشک درد سر زاید.
خاقانی.
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سریست بر سری.
خاقانی.
نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند.
خاقانی.
صبحا به گلاب لاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم.
خاقانی.
گلابی که آب جگرها بدوست
دوای همه درد سرها بدوست.
نظامی.
مشتری را ز فرق سر تا پای
درد سر دید و گشت صندل سای.
نظامی.
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند.
مولوی.
شراب چون نبود پایدار لذت شرب
ضرورتست که درد سر خمار کشم.
سعدی.
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ درد سر نباشد.
حافظ.
مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری.
فرخی.
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری.
فرخی.
باری ندانمت که چه خود آری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر.
فرخی.
همسایۀ بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به دردسر.
فرخی.
کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر.
فرخی.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از دردسر وز گرانی.
منوچهری.
در او هرکه گوئی تن آساتر است
همو بیش با رنج و دردسر است.
اسدی.
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی.
ناصرخسرو.
هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص).
گفت اجرت فزون ز دردسر است
لیک کاری عظیم پرخطر است.
سنائی.
بارغم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم.
سیدحسن غزنوی.
ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار
دردسر روزگار برد به بوی گلاب.
خاقانی.
مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل
که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش.
خاقانی.
بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه.
خاقانی.
جهان را چنین دردسرها بسی است
وزین گونه در ره خطرها بسی است.
نظامی.
محتشمی دردسری می پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر.
نظامی.
خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است
پنج دانگ هستیش دردسر است.
مولوی.
و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91).
طالب ملک قناعت چو شدم دانستم
که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است.
ابن یمین.
بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست.
حافظ.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد.
حافظ.
آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو
چاره نباشدش ز غم جان و دردسر.
موقری (از رادویانی).
نمی بریم به می خانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است.
صائب (از آنندراج).
گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار
من که درد پای دارم دردسر چون آورم.
صائب (از آنندراج).
- به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان).
- به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن:
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
ناصرخسرو.
- بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372).
- دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن:
یا سرم در دست دردسر ببر
یا مرا خواندست آن خالو پسر.
مولوی.
نه عادت است به خورشید دردسر بردن
که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن:
دیدم بسی خلاف توقعز دوستان
از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن:
صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک
یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما.
صائب (از آنندراج).
شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار
از من دماغ تازۀ او دردسر کشید.
شوکت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
گره برنده. (حاشیۀ برهان چ معین) ، طرار و آن شخصی است که در این زمان به کیسه بر اشتهار (شهرت) دارد. (برهان) (آنندراج) :
توانگر ز رهزن بود ترسناک
تهی کیسه را از گره بر چه باک ؟
امیرخسرو.
ز گنج خانه سلطان کجا خبر دارد
گره بری که ز بهر دو فلس طرار است.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَرْ رَ / رِ بُ)
قسمی کتیرا که مفتول نیست
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بیات نوبران شهرستان ساوه. کوهستانی و سردسیر است و 454 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
ده کوچکی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوه شهرستان سنندج. واقع در 24هزارگزی شمال باختری پاوه و کنار راه اتومبیل رو پاوه شهرستان سنندج. واقع در 24هزارگزی شمال باختری پاوه و کنار راه اتومبیل رو پاوه به نوسود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ بَ)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش طرخوران شهرستان اراک، واقع در 24هزارگزی شمال باختری طرخوران. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
در اصطلاح هندسه دارای ده ضلع. کثیرالاضلاع ده ضلعی. ذوعشره اضلاع. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ پَ)
دهی است از دهستان مصعبی بخش حومه شهرستان فردوس. واقع در 23هزارگزی خاور فردوس و سرراه مالرو عمومی مصعبی به فردوس. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ دُ)
دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. واقع در 32هزارگزی شمال خاوری رفسنجان. و 20هزارگزی شمال راه شوسۀ رفسنجان به کرمان، با 1100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است. بنای زیارتگاه بی بی صفیه و شاهزاده عبدالله از نواده های موسی بن جعفر (ع) از آثار تاریخی آن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارث بر
تصویر ارث بر
وارث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زره بر
تصویر زره بر
تیر یا شمشیر تیز که زره را بدراند و ببدن برسد
فرهنگ لغت هوشیار
گره برنده، طرار کیسه بر جیب بر: توانگر زرهزن بود ترسناک تهی کیسه را از گره بر چه باک ک (امیر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد سر
تصویر درد سر
دردی که در ناحیه سر احساس شود، گرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که از خاندان و خانه خود آواره شده. بی خانمان آواره سرگردان خانه بدوش
فرهنگ لغت هوشیار
سبزیهای خوردنی و برخی میوه ها از قبیل کدو و گوجه فرنگی و بادنجان و باقلا و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفره بر
تصویر حفره بر
آهون بر (نقب زن) نقب زن آهون بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه بر
تصویر حبه بر
تخمه بر: دزد، زفت (خسیس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره بر
تصویر بهره بر
سود برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تره بار
تصویر تره بار
((تَ رِ))
انواع سبزی های خوردنی و میوه
فرهنگ فارسی معین
ته دره، نام بخشی در کوه های جنوبی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
هدر رفتن، چرخیدن
فرهنگ گویش مازندرانی